بچه که بودم، همیشه لحظه های زندگی ام رو میان شیطنت های رامونا جرالدین کوئیمبی وورجک پیدا می کردم....
این روزها یاد آن شبی می افتم که رامونا بعد از بیرون رفتن پدر و مادرش از خانه ترسید و رفت توی اتاق تا کنار خواهرش بیزوس بخوابد....
نزدیک های نیمه شب بود که پدر برگشت و ...
باقی ماجرا....